..........

بیا دوست من
تا خاطرات خاکریزهای خون را
ازگنجه های غبار بیرون شویم

خورشید
روی زخم زمین خم تر
فرصت برای زندگی
                        کوتاه
فرصت برای گریه 
                   ابری تر

بیا دوست من
خمپاره های گل نداده را 
خشابهای دوباره
دستان به نور درگشاده را

نه مرگ 
      نه زیستن
زندگی برایمان چیزی تازه به چنته ندارد 
.............

بقیه اش رو بعدا براتون مینویسم
                             
 
نظرات 1 + ارسال نظر
محمد علی خداپرست سه‌شنبه 26 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 05:24 ب.ظ http://mohammadali.blogsky.com

مرد او از سر کار برگشت

دست هایش پر از خستگی بود

لابه لای دو چشم سیاهش

نور کمرنگ دلبستگی بود

از تنش کهنگی را در آورد

روی دیوار بی چیزی آویخت

سوی جوراب زخمی که خم شد

یکی، دو تا سکه روی زمین ریخت

دختر کوچکش سکه ها را جمع کرد و به دست پدر داد

بعد آهسته پرسید :

بابا دفتر مشق مرا ندیدی ؟

با همین سوال البته می گفت :

کیف آیا برایم خریدی ؟

اخم های پدر توی هم رفت

پاسخش باز شرمندگی بود

مرگ در چشم این مرد عاجز

بهتر از این سرافکندگی بود

گفت : یادم بینداز فردا

کیف خوبی برایت بگیرم

در دلش می گفت : ای کاش تا صبح فردا بمیرم

دخترک باز مثل هر شب ناامید از پدر خفت، افسوس

این وسط مادری گریه می کرد

گریه می کرد و می گفت : افسوس

دوستان

ظلم واجحاف و تبعیض

جزء عادات دیرین خاک است

بین ما، ما که محکوم خاکیم

درد بالاترین اشتراک است

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد