یکی از بزرگترین شانس های من تو زندگی داشتن دوستای خوب بوده ومن به این قضیه تنها به چشم یک شانس نگاه نمیکنم بلکه اینو یک نعمت بزرگ می دونم.
از اون جایی که نوشته های این دوستان عزیزم یا اصلا چاپ نشده ویا در تیراژهای محدودی منتشر شده وتقریبا مطمئنم که نوشته هاشونو نخوندید بعضی از کاراشونو می خوام اینجا بذارم و شاید بعضی از اونها رو هم معرفی کنم . مطمئنم از خوندن کاراشون لذت می برید.
یار باقیـدیدارباقی
یکی از دوستان عزیزم بابک بهاری است . فعلا چند شعر کوتاه از بابک عزیز بخونید تا بعدا در موردش براتون بنویسم.
وقتی زمین را قسمت می کنی
برای من
از رودها
دریاها
کوهها
ودشتها
چیزی مگذار
جز نعره پلنگی عاشق
برای حنجره کوچکم
وقتی بخواهم نام تو را فریاد کنم
.........................
تن درخت را که بشکافی
رازهایش را در می یابی
تن زمین
دریا
آسمان را که بشکافی
رازهایشان را درمی یابی
آدمی سرشار از رازهای ناگفته است
با تنی شکافته
........................
خواب که هستم پروانه می شوم
به وقت بیداری انسان
نمی خواهم بدانم پروانه ام یا انسان
می خواهم بدانم
کی خوابم
کی بیدار
.........................
درست بسان اسبی سفید
کسی میان سیاهی های صحرا ایستاده است
با پرسشی ناخودآگاه
سهم صحرا از سبزیهای باران چه می شود
با آنکه از همه تشنه تر است
........................
کار بزرگی نکردی
وقتی که ازبیرون آمدی
و من میان تالار
ایستاده بودم
کار بزرگی نکردی
وقتی که از تالار گذشتی
ومن همچنان ایستاده بودم
کار بزرگی نکردی
وقتی که از در بیرون رفتی
و من به زانو درآمدم
......................
خنده کودک
اندوه جهان را
از خاطر آدمی می برد
اما نه آنگاه که کودک
اندوه آدمی باشد
.....................
کلبه روشن است
کسی آنجا میسوزد
.....................
تفنگی در دوردست می غرد
چه شادمانی ای !
هنوز پرنده هست
.....................
سیب زمینی ها رنده می شوند
کودک خیس کرده است
شیر سر می رود
غذا می سوزد
آش سرد می شود
و زنی میان فرصتهای آشپزخانه دود میشود
شعر ها از بابک بهاری
دستان سبز نیاز
از سیاه خاک
تا کبود افلاک
باران اگر که ببارد
سق سیاه
و دل پر دود
آهی برآنچه رفته شاید
اشکی اگر به گونه بیاید
کاریز خشک کویر
امتناع لجوج ابر
گیاهانی آمده- نیامده خار
قحط دندان نشان می دهد
دل من
قهر تو
شعرهای مانده به سینه
مرگ در کوچه قدم می زند
ه . ناپیدا
به زودی میام