باور کنید اصلا نمی دانم چرا امروز یکسره به یاد مرگ بودم. به قول خودم :
حتی پاییز هم
چندان نمی تواند مرده باشد
که مرگ را فراموش کند
شاید هم مرگ رسم قشنگی باشد. خاطره یی قدیم که در قاموس هستی ٬ پر معناترین
واژه هاست . گاه بازار زندگی ها آنچنان کساد می شود که به تدبیر هیچ چیز٬ الا سکه مرگ رونق نخواهد گرفت . در انتهای راه زندگی می ایستد مثل نقطه پایان در انتهای سطر و منتظر
می ماند تا به تمام دست و پا زدن ها و اوج و فرودها و ناله و فریادها و بر سر یکدیگر کوبیدنهایمان پایان دهد. این « قطعیت » به تمام شاید ها و اگرها و احتمالات رنگ اعتبار
می دهد چرا که خوش محکی برای جوهر آدمی است که با او مواجه می شود.
زندگی آدم های معمولی که من هم جزو آنهایم با حضور مرگ اعتبار می گیرد اما خیلی ها که چندان هم معمولی نیستند و گاهی به نظر می آید خودشان با حضور نادری که دارند نقطه عطفی در « چگونه بودن » دیگرانند ٬ با زندگی و چگونه مردنشان به بودن ما و بالاخره حتی به مرگ اعتبار و ارزش می بخشند. یعنی ٬ همان « مرگ » که بابردن دمادم ما «بی چرا زندگان »
خسته و وارفته از بودن خویش است ٬ گهگاه با صید مرواریدی از جویبار هستی و بر دوش کشیدن یک تن از « به چرا مرگ خود آگاهان »جان دوباره می گیرد.
بیایید باور کنیم که اگر چشم هایمان را در چشمه حقیقت بشوییم ٬ دیگر هیچ پیله یی برایمان
پایان ابریشم نیست٬ که آغاز پرواز پررنگ پروانه یی بی تاب تواند بود.
یادش به خیر «صمد » . میگفت :«مرگ چیزی است که بالاخره به سراغ من می آید ٬ اما من هیچوقت به پیشباز او نخواهم رفت ٬ برایم مهم نیست کی بمیرم ٬ آن چه مهم است این است که زندگی یا مرگ من چه تأثیری در زندگی دیگران داشته باشد...»
وبه راستی آنکه پرواز را آموخته هر سقوط به دره برایش شکار « لحظه یی » دست نیافتنی است و آنکه قادر به دیدن پرواز است می باید بیاموزد که « مرگ پایان کبوتر نیست » و آنانکه سکون حریم بودنشان را حتی خیال آبیگون هیچ پروازی خردک نسیمی نمی تواند بود ٬
« همچون من » می باید تن به روزمرگی های لاجرم بسپارند تا شاید روزی در سایه مرگ دیگری فرصت زندگانی یابند.( نقش پای رفتگان ٬ هموار سازد راه را ....)
شاید اینها به تمامی شعارهایی از سیرایی زندگی باشند و شاید تنفسی در حسرت سرای تغافل های درک هستی. آن چه هست هنوز با پدیده مرگ روبرو نیستم ٬ پس نمی توانم به
راستی بگویم در مقابل آن چه خواهم بود ٬ پس همین بسنده که بدانم او چیست و چه خواهد
بود.
و باز هم به قول خودم :
... روزی
باور کن همین روزها
بر ساحل پر ازدحام مرگ فرود می آییم
با قایقی که آرامش هیچ کرانه یی را به خاطر ندارد
و به پاروی تکیده انگشتان ما
پیش می رود
...
سلام . وب قشنگی داری.
یه سری هم به من بزن.موق باشی
سلام
ممنون از حضورتون
من اصلا به فکر قافیه و این حرفها نیستم.
حرفهای خودمه حالا ممکنه قافیه داشته باشه ممکنه نداشته باشه.واسم اصلا جور کردن ادبیاتیش مهم نیست . چون من شاعر نیستم
موفق باشید
سلام
فکر کنم خاصیت پائیزه که همه دارن راجع به مرگ می نویسن . یه جورائیه..........
من هم با صحبت هاتون موافقم . مخصوصا:بیایید باور کنیم که اگر چشم هایمان را در چشمه حقیقت بشوییم ٬ دیگر هیچ پیله یی برایمان پایان ابریشم نیست٬ که آغاز پرواز پررنگ پروانه یی بی تاب تواند بود.
ممنون که به من سر زدید .
موفق باشی و استوار.............
salam bahal bood marg.. are... madrese ham ye jooraii be marg rabt dare be manam sar bezan khoshahl misham bye
سلام دوست عزیز.
وبلاگ زیبایی داری.
آره من هم از مرگ خیلی خوشم میاد بنویسم.
اصلان از مرگ خوشم میاد.
یه عزیزی که الان اسمشو یادم رفته!
میگه:
انسان همانگونه که از مرگ فرار میکنه به اون نزدیکتر میشه!
اگه وقت کردی به وبلاگ درپیته ما هم یه سری بزن!
بای عزیز
مرگ واقعا چی بسر ما میاد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
salam .marg:chizi ke hame azash haras daran.
vali oon chizie ke nabayad hatta azash delkhori beshim.
هر کسی فقط خودش می دونه که بعداز مرگ چی به سرش میاد
سلام به دوست عزیز و نا پیدا
مرسی از اینکه بهم سر زدی و نظراتت خیلی برام تازگی داشت بازم بیا من منتظرم بای بای
سلام ببین عزیزم من دوست دارم با شما بیشتر آشنا بشم به من سر بزن. سخت است درد خود رااز دیگران شنیدن از عاشقی نگفتن از عشق دل بریدن سخت است از پرستو پرواز را گرفتن یک تکه از جهان را بر دوش خود کشیدن سخت است از ستاره با نور ماه گفتن از پود دل گسستن در تار دل تنیدن سخت است با شقایق از کوچ لاله گفتن با لاله ها نشستن با قاصدک پریدن سخت است مهربانی از اشنا ندیدن
بازآی که چون برگ خزانم رخ زردی است
با یاد تو دمساز دل من دم سردی است
گر رو به تو آورده ام ازروی نیازی است
ور درددسری می دهمت از سر دردی است
غوخوار به جز درد و وفادار به جز درد
جز درد که دانست که این مرد چه مردی است...
سلام...از اشناییتون خوشوقتم...
مرگ....خیلی دوسش دارم ولی از خدا خیلی میترسم.....وگرنه....
تاتا
سلام وبلاگ زیبایی داری من از مرگ می ترسم ولی اینم یه حقیقت که باید باورش کنیم ممنونم که بهم سر زدی بای
پای سگ بوسید مجنون خلق پرسید این دیگر چه بود گفت این سگ گاهگاهی به کوی لیلی رفته بود.!!! //اریایی باشید و مانا
سلام
مرگ خیلی اشنا است برای همه
ولی شعر شما زیبا بود
شاد باشی
سلام :
..من از جایی می یام که ذوب شدن یک اتفاق نیست !...
لطفا آدرس بلاگت رو در قسمت کامنت های بلاگم بذار تا همیشه یادم بمونه...
..فقط میتونم بگم خیلی عمیق مینویسی...خیلی...
عرض تبریک.
شاد باشی.
طولانی
ولی پر معنی!
سلام وبلاگتون عالی بود و امیدوارم به آرزوهاتون برسین.
شما هم به ما سر بزنین. ممنون
یه روزی فکر میکردم... چرا مرگهای ناگهانی به سراغ انسانها میاد.و چرا اینقدر برای همه مرگهای ناگهانی سخته... مثلا اگه یکی مدتها تو بیمارستان باشه همه امادگی ذهنی برای مرگش دارند اما ناگهانی...بعدها به این نتیجه رسیدم که فکر کردن گهگاهی به مرگ اگه خوش بینانه بهش نگاه کنه برامون یه دنیا لذت میاره..اینکه نمیدونی کی میری. و فرصت کوتاه زندگی ات رو باید به بهترین نحو بگذرونی حالا فکر کن بدونیم کی خواهیم مرد آیا وحشتناکتر از این سراغ داری...اگه بدونیم مرگ کی به سراغمون میاد اصلا بهش فکر میکنیم...نه خیال نمیکنم اونوقت که از نعمت اندیشیدن به مرگ محروم میشیم چه نعمتهایی رو از دست میدیم. دیگه معنای زیستن رو درک نمیکنیم و انزمان که زمان مرگ برسه وحشتناکتری واقعیت ممکن است و قبولش چه دردناک برای ما که میمیریم و برا اطرافیان که مرگ ما رو میبینند...چون عمری فقط زندگی کردیم بدون اینکه معناش رو درک کنیم..
مرسی که به من سر زدی...اما بهتره توپاییز درباره زندگی بنویسی چون آدم به اندازه کافی افسردگی می گیره!
سلام ... خوبی ؟ وب و خوندم ... خوبه ؟ خیلی خوبه ... موفق باشی
وب جالبی داری اما من از پاییز وزمستان بدم میاد ولی چه کنیم که ناچار به........آه....بای
نفسی اینجایم/خنده ایی می مانم/کو نشسته به لب تنهایی/من گذر کرده ز خواب،/همچون باران که این باغچه را /میبرد زود زیاد،/میبرد زود زیاد...(نادونی)
سلام عزیزم:
خیلی زیبا می نویسی.
کلی لذت بردم.
بازم به من سر بزن.
موفق باشی عزیزم.
مرسی دوستم.
ممنون که بازم سر زدی.
من آپم.
سلام. بنظر من مرگ خیلی زیباست.
وبلگ پر محتوا و زیبایی دارین.
به منم سر بزنید. خداحافظ.
salam aziz na peyda :D
khofi?
matne jalebi neveshte bodi darmorede MARG ( vay khoda ) adam mitarse ta on kalamaro bekhat bekhone ya benevise :D
khili mamnon ke be man sar zadi aziz khsohhal shodam
bazam bia
Ghorbonet Arezo KoCholo
روزی... باور کن یکی از همین روزها... مرگ برایم زندگی را معنی خواهد کرد... نفس هایم را خواهد شمرد... و در گوشم همه ترانه بودن را خواهد خواند...
گاه فکر می کنم از بین پدیده های به ظاهر متضاد، یکی به واسطه دیگری بوجود اومده... تا بودن آن دیگری رو معنی کنه... که وقتی شب روشنی رو تهدید نکنه، روز خودش رو نشون نمی ده...
حالا جای سوال داره... زندگی به واسطه مرگ مفهوم دارد یا مرگ به واسطه زندگی...
...
با خوندن نوشته هات آروم شدم...
شاد باشی...
سلام.. امیدوارم هرچه زود تر پیدا بشی ناپیدایی هم بد دردیه
فعلا بای.
سلام با این نوشته نه تنها منو شایر تموم کسانی که به تو سر زدن رو کیج کردی راستش رو من خیلی تا ثیرگذاشت به من یک سر بزن
نمیدونم چی بگم هنوز دارم به نوشتت فکر میکنم خیلی یه جوری بود یه جوری که خوشم اومد مرسی
سلام عزیزم:
کی آپ می کنی؟
راستی من آپم.