امروز به یاد« سید حسن حسینی » افتادم. ده سالی هست که از او بی خبرم .
(از آخرین روز ها که در مشهد در یکی از روزنامه ها صفحه یی ادبی داشتم)
آن روزها تخلصش را گذاشته بود « نجوا »
بسیار خوش ذوق بود و زبانی بسیارساده داشت
از سید حسن همین یک شعر را دارم :
قار قار زغال
ما دلمان گرفته است
و سیاهی دستان مان
از خوردن انار نیست
یا از چیدن گردو
فقط دلمان گرفته است
امروزصبح
ساعت شما خواب ماند
وما با خبرهای داغ روزنامه شیشه ها را پاک کردیم
گنجشک ها خیال میکنند
ما برای آنها دست تکان می دهیم
امروز صبح
تا بخواهید اینجا دیوار هست
فقط دلمان گرفته است
پس باید زغالی بگیریم
و روی دیوارها هی بنویسیم :
پنجره پنجره پنجره
قار قار زغال زیباست
دستان ما را بگیرید
می خواهیم صورت خورشید را سیاه بکشیم
می دانیم
خورشید دختر خوبی است
ولی
ولی لامپ اتاق ما سوخته است
قار قار زغال زیباست
ما داریم پیر می شویم
ما با صدای بلند پیر می شویم
ما به ترتیب قد پیر می شویم
و شما هنوز نمی دانید
گنجشک ها این روزها چقدر بی ملاحظه شده اند
سید حسن حسینی
( نجوا )
یکی از بزرگترین شانس های من تو زندگی داشتن دوستای خوب بوده ومن به این قضیه تنها به چشم یک شانس نگاه نمیکنم بلکه اینو یک نعمت بزرگ می دونم.
از اون جایی که نوشته های این دوستان عزیزم یا اصلا چاپ نشده ویا در تیراژهای محدودی منتشر شده وتقریبا مطمئنم که نوشته هاشونو نخوندید بعضی از کاراشونو می خوام اینجا بذارم و شاید بعضی از اونها رو هم معرفی کنم . مطمئنم از خوندن کاراشون لذت می برید.
یار باقیـدیدارباقی
یکی از دوستان عزیزم بابک بهاری است . فعلا چند شعر کوتاه از بابک عزیز بخونید تا بعدا در موردش براتون بنویسم.
وقتی زمین را قسمت می کنی
برای من
از رودها
دریاها
کوهها
ودشتها
چیزی مگذار
جز نعره پلنگی عاشق
برای حنجره کوچکم
وقتی بخواهم نام تو را فریاد کنم
.........................
تن درخت را که بشکافی
رازهایش را در می یابی
تن زمین
دریا
آسمان را که بشکافی
رازهایشان را درمی یابی
آدمی سرشار از رازهای ناگفته است
با تنی شکافته
........................
خواب که هستم پروانه می شوم
به وقت بیداری انسان
نمی خواهم بدانم پروانه ام یا انسان
می خواهم بدانم
کی خوابم
کی بیدار
.........................
درست بسان اسبی سفید
کسی میان سیاهی های صحرا ایستاده است
با پرسشی ناخودآگاه
سهم صحرا از سبزیهای باران چه می شود
با آنکه از همه تشنه تر است
........................
کار بزرگی نکردی
وقتی که ازبیرون آمدی
و من میان تالار
ایستاده بودم
کار بزرگی نکردی
وقتی که از تالار گذشتی
ومن همچنان ایستاده بودم
کار بزرگی نکردی
وقتی که از در بیرون رفتی
و من به زانو درآمدم
......................
خنده کودک
اندوه جهان را
از خاطر آدمی می برد
اما نه آنگاه که کودک
اندوه آدمی باشد
.....................
کلبه روشن است
کسی آنجا میسوزد
.....................
تفنگی در دوردست می غرد
چه شادمانی ای !
هنوز پرنده هست
.....................
سیب زمینی ها رنده می شوند
کودک خیس کرده است
شیر سر می رود
غذا می سوزد
آش سرد می شود
و زنی میان فرصتهای آشپزخانه دود میشود
شعر ها از بابک بهاری